آثار
بمب؛ یک عاشقانه
مریم سلطانینسب
27 دورہ
فیلم سینمایی بمب؛ یک عاشقانه ساخته پیمان معادی در سال ۱۳۹۶ است و به موشکباران تهران در جنگ تحمیلی و اتفاقات بعد از آن میپردازد.
کارگردان و نویسنده پیمان معادی، تهیهکننده احسان رسولاف و پیمان معادی، طرح فیلمنامه مانی حقیقی، مجری طرح پیمان جعفری، مدیر تولید وحید مشاری، مدیر فیلمبرداری محمود کلاری، عکاس حبیب مجیدی، طراح صحنه محسن شاهابراهیمی، طراح لباس سارا خالدی، طراح چهرهپردازی سعید ملکان، جلوههای ویژه میدانی عباس شوقی، جلوههای ویژه رایانهای محمد لطفعلی و بازیگران پیمان معادی، لیلا حاتمی، حبیب رضایی، سیامک انصاری، سیامک صفری، بهادر مالکیپور، رامین پورایمان و ... هستند.
این فیلم 95 دقیقهای در 14 آذر 1397 به نمایش عموم درآمد و در سی و ششمین دوره جشنواره فیلم فجر، برنده سیمرغ بلورین بهترین طراحی لباس و جایزه ویژه هیئت داوران شد؛ در 9 رشته دیگر نامزد دریافت جایزه بود.
این فیلم اثری عاشقانه در خلال سالهای جنگ ایران و عراق و بمباران تهران است. داستان دو عشق به صورت موازی مطرح میشود و با هم به شکلدهی به قصه کمک میکنند. یک سو آشوب و تلاطم در زندگی مشترک میان ایرج (پیمان معادی) و میترا (لیلا حاتمی)، که مشکلاتی در زندگی زناشویی خود دارند و مشکلات به حدی است که زوج حتی هنگام بمباران به زیرزمین مجتمع مسکونیشان پناه نمیبرند و فقط در اتاقهایی جداگانه هستند تا بمباران تمام شود و از طرفی دیگر بیانگر عشقی میان دختر و پسر نوجوانی به نام سعید و سمانه است که هنگام بمباران تهران و زمان پناهگرفتن خانوادهها در زیرزمین با هم آشنا میشوند.
به گفته کارشناسان نگاه نمادپردازانه فیلمنامه در پی آن است که با ترسیم مدرسه و شخصیتهای مختلف معلمان و مدیر به ترسیم جامعه آن زمان بپردازد. مشکل از جایی شروع میشود که هیچ کدام از این شخصیتهای مکمل نمیتوانند کنش دراماتیک درست کنند و بر سرنوشت شخصیت اول تأثیر بگذارند. در فیلمنامههای خرده پیرنگ شخصیتهای مکمل و داستانکهایشان بر سرنوشت کاراکتر اصلی تأثیر میگذارند، اما در بمب یک عاشقانه فضای مدرسه و لحن کم و بیش کمیکش نسبت دراماتیکی با بخشهای دیگر فیلمنامه برقرار نمیکند. به همین خاطر انگار با دو فضای کاملاً متفاوت از دو فیلمنامه نیمهبلند روبرو هستیم که یک شخصیت واحد در هر دو وجود دارد.
منتقدان میگویند بمب یک عاشقانه آغاز و میانه و پایان ندارد. قصه ندارد. شرح حال زیستن تعدادی آدم، قصه نمیسازد. درام شکل نمیگیرد، شخصیت خلق نمیشود. تنها مبنای ارزشگذاری فیلم بر نشانههای تصویری است. نشان ها حاوی ابژههای نوستالژیکی هستند که دائماً پسزمینه ذهنی تماشاگر را تحریک میکنند، نه میل و خواست او برای جهش و حرکت آدمها.[1]
گفته شده حفاظت از شعارهای انقلابی بیش از هر چیز دیگری در درجه اول اهمیت برای مدیر مدرسه قرار دارد و این زمانی برای ما به یقین میرسد که توپ پلاستیکی پاره شده را کف مدرسه کنار آن دروازه گل کوچک در تصویر میبینیم. این مطابق با میل، نوع مدیریت و سیاستهای مدیر مدرسه است که در طول فیلم فردی بسیار سطحینگر و مضحک مینماید، که دغدغه او شعار دادن علیه صدام، انگلیس و آمریکاست؛ آن هم به آن شکل مبتذل سر صف صبحگاه و همین شخص در ایام امتحانات به فکر کیفیت تحصیلی دانشآموزان نیست.[2]
تحلیلگران میگویند ایده مرکزی فیلم پایبندی آدمها به زندگی است. رابطه عاشقانه با فقدان عشق در بین دو نسل مطرح میشود. تهران سال 1367 زیر موشک بمباران بازسازی میشود. دو خرده داستان تنها با تم عشق با یکدیگر ارتباط تماتیک پیدا میکنند و البته ایده مرکزی فیلم با فضاسازی آن، در یک پارادوکس معنایی در تقابل با هم میگیرند.
منتقدان میگویند صحنه خانه فاقد هویت است. یعنی مشخص نمیشود چه چیزی در این خانه ارزش دارد و چه چیزی آن را به خطر میاندازد. حضور پدر تأکیدی است بر حفظ خانواده اما کمکی به روند بیرونی صحنه نمیکند. او نمیتواند پسرش را متقاعد کند به همسرش محبت کند و او را دوباره مال خود کند. دزد شبانه هم خطری برای از بین بردن ارزشهای خانه محسوب نمیشود. اگر خطری هم در کمین باشد، این خطر نمیتواند راهگشای اختلاف زناشویی شود. خطر بعدی که بمب موشک است، ارتباط را وسعت نمیبخشد. البته این فیلم قابل احترام است، چون به بخشی از دوران پر از رنج زندگی شهرنشینی مردم تهران می پردازد، اما لذت مکاشفه و آگاهی ناشی از فرجام را نادیده میگیرد.[3]
در فصل پایانی فیلمنامه، جایی که قرار است نقطه تحول نسبی کاراکترها، به ویژه ایرج و میترا باشد، به دلیل آن که شکلگیری این دگرگونیهای روحی و روانی به شکل یک روند دراماتیک وجود نداشته، مخاطب آنچنان که باید، از دید حسی و عاطفی تکان نمیخورد. البته در این میان صحنهای خوب نیز به چشم میآید؛ صحنهای که ایرج و میترا در نتیجه همان تغییر نگرششان به زندگی، زیر بمباران حرفهای عاشقانه میزنند و میکوشند رابطه مخدوش خود را سامان ببخشند، اما به شکلی تصادفی، یک دزد به خانه آنها میآید و این موقعیت عاشقانه را به سمت یک موقعیت کمیک و هجوآمیز میبرد. اما این که میترا پس از حرف زدن با آن شاگرد خصوصی اش احساس سبکی میکند و ایرج نیز پس از آن که پی میبرد میترا به مدرسه زنگ زده و جویای احوالش شده و نامه پاره شده سعید را دوباره چسب میزند، نمیتواند دلیلی محکم و منطقی برای رسیدن این دو به آن نقطه تحول نسبی باشد. هرچند میزانسنهای درخشان فیلم در این فصل، آن حس غریب و مورد نظر فیلم را که در فیلمنامه چندان وجود ندارد، تا اندازهای به مخاطب منتقل میکند. پیامد این ضعف آشکار فیلمنامه در رسیدن منطقی به یک پایان تأثیرگذار، چه برای خط قصه ایرج و میترا و چه برای خرده پیرنگ مربوط به سعید مالکی، پناه بردن فیلم به نشانهها و نمادهایی است که به اصطلاح گلدرشتند و دافعهانگیز؛ از متن نامه سعید که روی صحنه بیرون آمدن اهالی ساختمان از زیر آوار شنیده میشود تا تأکید بر تمام شدن باران، برداشته شدن نایلونها از روی شعارهای سیاسی تازه نقش بسته بر دیوار مدرسه و نیز توپ پلاستیکی پاره.
از منظر توجه فیلمنامهنویس به روند پیشرفت رابطهها و پیوندهای میان شخصیتها، میتوان ادعا کرد آن مفهومهای تماتیک انسانی در زیر سایه خرده پیرنگهایی که به درستی بسط و گسترش نمییابند، در لایههای زیرین دو خط قصه اثر جای خود را پیدا نمیکنند، اما کارگردان با کمک میزانسنهایی هوشمندانه و قابل تحلیل توانسته حس عاشقانه و نگاه انسانی مورد نظرش را نسبت به مقولههای عشق و امید به زندگی برای مخاطبش زنده کند.[4]
[1] . ماهنامه فیلمنگار، ش 193، دی 1397، ص 11و 12.
[2] . ماهنامه سینمایی فیلم، ش 583، خرداد 1400، ص 107.
[3] . ماهنامه فیلمنگار، همان.
[4] . همان، ص 9.
